خلوت و توجه
در آن شب سیاه.
که قلبم، در راه گلویم ایستاده بود. به آن جلوهی روشنایی رسیدم.
او در گوش صبحدم به من گفت.
تو هیچگاه به خودت نمیاندیشی.
اما به یک لیوان؟
بسیار...
...
او در جلوهی طلوع به من گفت.
تو خودت را گم کردهای.
گم شدهی تو در تو خلاصه میشود.
...
او در اوج نیمروز.
هنگامی که از من جدا میشد، زمزمه میکرد،
خیال میکنی سرابها تو را سرشار میکنند...؟
ببین قلب تو، در راه گلویت ایستاده.
دل تو بوی مرگ میدهد.
...
آنها که به یک لیوان پوچ، بیش از خودشان فکر میکنند، آنها که با خودشان و بر خودشان مروی نداشتهاند، پیداست که خودشان را گم میکنند و در ابتذال زندگی روزانه رسوب میکنند و فسیل میشوند. و این دل مرده و این قلب گندیده، در راه گلویشان، در راه نفس کشیدنشان، مینشیند و عرصه را برایشان تنگ میکند و انتقام میگیرد.
آخر مگر نه اینکه انسان از خودش عبور میکند تا به دنیای بیرون میرسد، پس چه شده که این منزل اول مجهول مانده ...
...
تو با اینکه نیاز به خلوت و سکوت و اشکی را احساس میکنی، به برنامههای به اصطلاح عملی و اجتماعی و سیاسی روی میآوری و همچون ماشینی برای ارباب تکفیر گویت، کار میکنی و دود میکنی، تا آنجا که میشوی پل پیروزی و نردبان دزد. با کارهایت خودت به جایی نمیرسی. با عملت خودت ظرفیت نمیگیری و وسعتی نمییابی. پوک میشوی و همچون فانوس، در زیر بار حوادث از پای مینشینی.
...
از گردن خودت برای دیگران پل نساز که آنها برسند و تو بمانی.
آنها که میخواهند از تو گوش درست کنند و چشم بگیرند و مغزت را بخورند، هر که باشند جنایتکارند.
...................................
منبع: دیداری تازه با قرآن (صراط)، صفایی حائری، علی، جلد 2، انتشارات لیلهالقدر، گزیده ص17 تا 22
نام: جوان آینده گرا